بسم رب الشهدا
مکه برای شما. فکه برای من. بالی نمی خواهم با همین پوتین های کهنه هم می توانم به آسمان بروم. "شهید آوینی"
دقیق نمی دونستم کجا پا گذاشتم، آرام راه می رفتم چشم افتاد به دری بزرگ انگار ورودی به جایی بود از دوستی پرسیدم اینجا کجاست؟! گفت: فکه...
مشتاق بودم اطراف و نگاه می کردم تابلو های متعددی که روی هر کدوم چیزی نوشته بود : یا ابا عبدالله الحسین، خطر مین، ...، هنوز وارد نشدم تابلو بزرگی می بینم به همراه یک عکس از رهبر با این محتوا: از خدا می خواهم مبادا بعد یک عمر زحمت مرگ ما در بستر بیماری باشد و در میدان شهادت نباشد... و روبرو نگاه می کنم؛ "فاخلع نعلیک" چند تا کفش هم می بینم بیرون گذاشتن.
چیزی نمی گذره که صدایی می شنوم :راه بیفتید به سمت فکه. کفش هامو در میارم احساسی بهم دست می ده من دارم به کجا وارد می شم! تابلو ها، سیم های خاردار، پرچم هایی که بعد از سیم خاردار بر زمین محکم شده، کمی که نگاه می کنم حس می کنم اینجا زمین به آسمون وصل شده انگار خدا همین جاست، انگار تمام لحظه هایی که با خدا بودم در حقیقت نبودم؛ بدنم شروع می کنه به لرزیدن به همراه یک حس غریب حسی که با اشک همراه می شه. دوستانم بهم میگن چقدر ساکت شدی! احساس می کنم هر لحظه سخن گفتن در این جا مساوی با یک عمر پشیمانی است. سعی می کنم از لحظه لحظه هام نهایت استفاده رو بکنم.
به جمله دم در فکر می کنم: مکه برای شما. فکه برای من. تا حالا مکه نرفتم ولی با گوینده این جمله احساس نزدیکی می کنم. چه سرزمین پاکی چه بوی خوشی چه باد ملایمی چه خاک نرمی چه سادگی احساس می کنم فارغ از هر گونه نیاز هستم احساس می کنم کسی بهم می گه خوش اومدی. خوش اومدی به فکه جایی که لبهای تنشنه بر خاک آرام گرفت. طاقت نمیارم خم می شم و مقداری خاک و در دستم می گیرم هوا امروز گرم تر بود نسبت به روزهای قبل اما خاک... خدایا ممنونم. به قدم هایی که برمی دارم نگاه می کنم ماسه ها گاه روی پام میاد حس می کنم لباسهام متبرک شده. نجوای عاشورا میاد همه می نشینیم و سخنرانی که میاد صحبت می کنه؛ چقدر زیبا چقدر به دلها می شینه؛ همه اشک می ریزند همه اشک می ریزیم. هیچ کس تو حال خودش نیست. صدایی می گه: باید برگردیم. خدایا نمی تونم دل بکنم چطور آخه... حالا چند روزی می گذره ولی هر روزش به یاد اونجام، من اینجا ولی دلم جا مونده. کاش دوباره برگردم...